خاطره،یک روزچوپانی من وگنگو

ساخت وبلاگ
کلاس چهارم دبستان بودم،اوقات فراغت ما بچه های روستایی درآن سالها.... اوقات کاربودومدرسه وقت فراغت مابود

ساده تربگویم ، ازمدرسه که تعطیل می شدیم تابه خونه می رسیدیم بلافاصله کارهای خونه که اکثریت دامداری وکشاورزی بودبین من وبرادرانم تقسیم می شد.

دریکی ازروزهای جمعه بهار۶۳مثل همیشه پدرم قبل ازطلوع آفتاب من وبرادرم قنبر(بعدهااسمشوعوض کردوالان اسمش رامحمدگذاشته)راازخواب بیدارکردوگفت بایدامروزبرین همراه گنگوگوسفندبچرونید.

گنگومردی بودکه ان سالهاچوپان پسران مشهدی غلامحسین بودوکرولال بودوخیلی هم به ظاهر اعصاب خوردومن هم خیلی ازاومی ترسیدم.

درواقع پدرم کاری رابه مامحول کردکه برای من خیلی سخت وچندش اوربود، ازطرفی ازرفتن دنبال گوسفندان به شدت نفرت داشتم وازگنگوهم به شدت می ترسیدم،ولی ناگزیربه اطاعت ازپدرم بودم چون دست بزن خوبی داشت واگرفرمانش اجرانمی شدزیرمشت ولگدمبارکشون چرخ می شدم.

مادرم مقداری نون وپنیرمحلی باگردووچنگمال به اندازه من وبرادرم گذاشت داخل سارقی (یک تکه پارچه چلواری سفید)وبه کمرم بست ومادونفربه اتفاق حجت ورضامشهدی حسین ومرادمشهدی نمک وهمچنین چوپانشون که اسمش رویادم نیست وصداش می کردیم گنگوبه سمت مراتع کوهستان سمت شرق گنجان حرکت کردیم.

برای من که اولین باری بودبه این شکل وپیاده به کوهستان می رفتم خیلی سخت بودعلاوه براین ترس ودلهره ای که ازگنگوداشتم خیلی دشواربودولی بایستی می رفتم.ض

بالاخره حرکت کردیم وبه رودخانه گنجان رسیدیم،خوانندگان این خاطره اگردرارتفاعات ودامنه زاگرس والبرززندگی کرده باشندمی دانندکه درآن سالهای پدبرکت درفصل بهاررودخانه ها به حدی پربودکه اصلا نمی شدازداخل آب ردشدوهرسال اهالی محل پلی چوبی روی رودخانه به منظورعبوررمه وگله هاوکشاورزان ودامداران نصب می کردند،

وماهم باترس ولرزازروی پل بعدازعبورگوسفندان ردشدیم وبه کوه زدیم وقتی که گله به کوه می زدصدای به به گوسفندان بلندشده واین صدابامخلوط شدن بازنگوله هایی که برگردن تعدادی ازگوسفندان بودوصدای تخصصی چوپان گنگوجلوه خاصی رابه وجود آورده بود.

به پشته سبزه (سوزه) که رسیدیم گله به دلیل رسیدن به چراه گاه آرام گرفت وبعدازشتابی که درگدارگرفته بودوباعث خستگی ما شده بودمانفس راحتی کشیدیم.

بعدازآن به پشته کندغان رسیدیم که زمینهای آن راجووگندم کاشته بودندوچوپان گنگومثل فرفره مراقبت می کردتاگوسفندان به داخل مزرعه مردم نروند.

همین طوربه مسیرادامه دادیم تاظهرشدوبه تل اورسی رسیدیم وآن جا گارکردیم(به استراحت ظهرگله وچوپاناطلاق می شود)

جای شماخالی به هیزم های خشک درختان اورس وکهکم آتشی برانداخته وچای آتشی وبا آردی که حجت ورضاداشتندیک کماچ آتشی داغ درست کردیم وباناهاری که درچارقدهمراهمان داشتیم ، ناهارمشتی به بدن زدیم وخیلی چسبید.

برخلاف تصوری که ازگنگوداشتم بسیارآرام بودوماراخیلی تحویل گرفت وبسیارمهربان وصمیمی باما برخوردکردونشان دا که ترس من بی موردبوده است.

بعدازصرف ناهارحرکت کردیم وبه سمت باب گلوئیه جواران رفتیم وبعدازساعتی یواش یواش به سمت گنجان حرکت کردیم.

سفری که ازآن به شدت متنفربودم طوری به من خوش گذشت که برایم خاطره شد."

وبلاگ شخصی حسینخانی...
ما را در سایت وبلاگ شخصی حسینخانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gidvao بازدید : 129 تاريخ : يکشنبه 8 خرداد 1401 ساعت: 21:58